نفس آشفته می دارد چوگل جمعیت ما را
پریشان می نویسدکلک موج احوال دریا را
در این وادی که می بایدگذشت از هرچه پیش آید
خوش آن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را
ز درد مطلب نایاب تاکی گریه سرکردن
تمنا آخر از خجلت عرق کرد اشک رسوا را
به این فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی
سحر هم در عدم خواهد فراهم کرد اجزا را
گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد
ز خون گشتن توان در دل گرفتن جمله اعضا را
یه جای ناله می خیزد غبار خاکسارانت
صداگردی ست یکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهی چه امکانست گردد حمع خوددا ری
که باهر موج می بایدگذشت از خویش دریارا
دراین گلشن چوگل یک پرزدن رخصت نمی باشد
مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را
فلک تکلیف جاهت گرکند فال حماقت زن
که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را
چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود
که از چشم غزالان خانه بردوش است صحرا را
نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت
مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را
سیه روزی فروغ تیره بختان بس بود بیدل
ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را